La Comédie de l'emploi : pièce de Pierre-Yves Millot traduite en persan par Peyman Derakhshan

كمدى كار

بخش اول

دکور: یک میز، یک قفسه فلزی، یک صندلی بزرگ پشت میز، دو صندلی جلوی آن.

فستو برای استخدام وارد اتاق می شود و ماری نقش مصاحبه گر را بازی میکند.

گاهی صدایی آرام از پشت راهرو به گوش می رسد. ماری به نقطه نامعلومی چشم دوخته است. در می زنند.

ماری : بله؟ بفرمائید تو! شما شماره 35 هستید، اينطور نيست؟

فستو : بله. سلام خانم. یکمی زود رسیدم...

(او به دور صندلی چهار دست و پا می گردد.)

(او می ایستد، خسته و کوفته، دوباره به نفس نفس زدن می افتد.)

(لباسهایش را در می آورد. ماری به سمت قفسه می رود و پیژامه ای قهوه ای بیرون می آورد.)

(ماری او را زیر پا له می کند، او کاملأ محو می شود، ماری بر سر میز خود برمی گردد و پرونده او را پاره می کند و به سطل زباله می اندازد.)

بخش دوم

همان دکور. نقشها جا به جا شده است. در می زنند، فستو در را باز می کند و ماری را به داخل می پذیرد. مانند قسمت اول، صدایی از راهرو به گوش می رسد.

ماری : سلام آقا

فستو : سلام، بفرمائید بنشینید، خوب گوشم با شماست.

(هر دو می نشینند)

(ماری با خجالت زیاد بلند می شود)

(ماری به یکباره آرام می گیرد و سر جایش می نشیند)

( درحالیکه به طرف صندلی ماری می رود پایش گیر می کند و به زمین می افتد، ماری نگران به سمت او می رود، ناگهان در می زنند.)

بخش سوم

(فستو روی زمین افتاده و پای خود را از شدت درد می مالد. در می زنند.)

ماری: کیه؟

فستو: من چه می دونم می خوای کی باشه؟

(همچنان در می زنند.) من برم باز کنم؟

ماری: یعنی کی می تونه باشه؟

فستو: می بینیم.

( ورود ارتانس ارمون)

ارتانس: یه صدایی شنیدم... اومدم ببینم... ( به فستو...) شما افتادین... یکی از صداها همین بود! من همین بغل هستم، می دونید... به خودم گفتم که شاید اتفاق بدی افتاده باشه. می بینید اینکه میگن دیگه آدما به فکر دیگران نیستن، درست نیست، من صدای شما رو شنیدم و به خودم گفتم یه چیزی شده... شاید یه اتفاق ناگوار باشه، یه تصادف... پس شما بودی که افتادی زمین؟ (می خواهد به فستو برای بر خاستن کمک کند ولی فستو دست او را رد می کند و به تنهایی بر می خیزد.) آره! اونقدرا هم مهم به نظر نمی رسه... می دونید، من یه زنم پس می دونم چی مهمه، چی مهم نیست، چون زندگی طولانی رو پشت سر گذاشتم، خیلی وقت صرف دیدن چیزهای مهم و چیزهای بی اهمیت کردم و در نهایت می تونم به شما بگم که خیلی چیزهای بی اهمیت وجود داره، و چیزهایی که مهم اند یکی یا دوتا هستند شايدم اصلأ وجود ندارند...( وانمود می کند که منتظر جواب است و دوباره حرف را از سر می گیرد) من کنار شما زندگی می کنم، فکر نمی کنم شما منو بشناسید ولی من شما رو می شناسم. می دونید، خوب یه راهرو بیشتر نیست که... البته اونقدرها هم فضول نیستم ها ولی باید به دیگران خوب توجه کرد چونکه اگر ما به هم توجه نکنیم، پس به چی توجه کنیم؟ حرف می زنم شما اذیت می شید؟ نه؟ می دونید حس عجیبیه و قتی بعد از مدتها که همش با خودم حرف زدم حالا با یه نفر دیگه صحبت کنم... حالا خیلی چیزهای مهمی هم نمی خوام بگم ها ولی.... آخه، می دونم، اون چیزی که اینروزها هست اینه که... باید حسابی مشغول شد... دیگه اینکه، این روزها بیکاری بیداد می کنه، هان! همه این آدما که هیچ کاری ندارن، و این همه جوون! آه، وقتی من جوون بودم، اینطوری نبود! درس نمی خوندیم ولی کار داشتیم. کار واقعی!

(فستو گاهی با ماری پچ پچ می کند ولی چیزی شنیده نمی شود. ارتانس به حرفش ادامه می دهد) (صحنه تاریک می شود و فقط یک نور موضعی به ارتانس می تابد)

ارتانس: آه! اینطوریاس که نمی شه به راحتی مشغول شد، باید فهمید که چکار کرد و اینه که سخته، به علاوه، تو روزگار ما، کلی آدم هست که بیکارن. آه! تو روزگارراحتی زندگی نمی کنیم! باید بهتون بگم که، من اون روزها رو دیدم، ما تلويزیون نداشتیم ولی کار داشتیم، نه کاری که تو اداره و دفتر هست، نه کاری که باید بشینی سرجات و زل بزنی به سقف، چونکه اینا کار نیست. من از کار واقعی حرف می زنم، کاری که آدمو خسته کنه، کاری که سختی داره. این روزها فرق داره. همه آدما دیوونه شدن، خوب طبیعی، هیچ کاری ندارن انجام بدن، این عقلشون رو از کار می اندازه. من اینو خوب می دونم، چون از زمان مرگ شوهرم، هیچ کاری نمی کنم. قبلأ دیوانه وار کار می کردم، کار! ولی الان هیچ. منتظرم! گذشتن دقیقه ها رو می بینم...

(فستو و ماری لباسشان را عوض کرده و لباس قاضی و وکیل به تن کرده اند. فستو پشت میز قرار می گیرد، ناگهان با صدای رعد صحنه روشن می شود. ارتانس به خود می آید.)

ارتانس: اینجا چه خبره؟ چی کار می کنید؟

فستو: متهم، قیام کنید!

ارتانس: ولی من...

فستو: متهم! قیام کنید!

ماری: سریعتر باید بلند شید، نگران نباشید، آنچه كه از شما می خوان انجام بدید.

(ارتانس بر می خیزد)

فستو: نام، نام خانوداگی، تاریخ تولد.

ارتانس: وای آدم فکر می کنه اینجا دادگاهه... ارتانس ارمون، متولی 15 آوریل 1910 ، نه... 1912. نمی دونم، دو سال اینور اونور... صبر کنید، داره یادم می یاد، 1912. سال بازیهای المپیک، المپیک خیلی قشنگه همه جوونهایی که میدون به اینور... به اونور

فستو: شغل

ارتانس: باز نشسته

فستو: بازنشسته چی؟

ارتانس: ا... من از دوازده سالگی کار کردم، می دونید دوره ي ما مثل شما نبود

فستو: من از شما نخواستم که زندگیتون رو تعریف کنید.

ارتانس: ولی من...

فستو: سکوت! خودم دادخواست رو خواهم خواند.

ارتانس: آه نه! ببخشید اینطور نیست که همیشه...

فستو: سکوت، خانم ارتانس ارمون، متولد 15 آوریل 1912، بازنشسته، ساکن... حتی اینجا! شما متهم به سرقت هستید.

ارتانس: سرقت؟!!

فستو: سرقت های زنجیره ای از پيش تعيين شده، سرقت... سرقت...

ارتانس: ولی من هیچوقت، هیچکس رو ندزدیدم.

فستو: جامعه!

ارتانس: جامعه! ولی آخه ، کدوم جامعه؟

فستو: جامعه! جامعه ای که همگی به اون تعلق داریم، جامعه مردان و زنان! جامعه ای که به سرقت بردید، جامعه ای که بی شرمانه از آن استفاده کردید، که زندگی مرفه خودتون رو بگذرونید. شما متهم به سرقت هستید.

ارتانس: ولی ، آخه من هیچی ندزدیدم!

فستو: پول! پول! از پولهای انباشته شده، پولی به شما داده شد، بی شرمانه اون رو استفاده کردید! چه فکری می کنید؟! فکر می کنید این پول از آسمون اومده بود؟ نه، این پول جیب دیگران بود. پول فقرا! آیا اینکار دزدی نیست؟

ارتانس: ولی من تمام عمرم کار کردم...

فستو: خوب، نتیجه؟ فکر می کنید که این کفایت می کنه؟ چون تمام عمرتون کار کردید، لایق چیزی هستید؟ شاید یک مدال؟! مدال کار؟! عالیه، مدال کار! برده ها چطور؟ فکر می کنید به برده ها مدال کار میدادند؟ نه خیر، ضربه های شلاق، تا اینکه نابود بشن! مثل حیوون ها! بنابراین شما مجرم هستید. مجرم سرقتهای از پيش تعيين شده بله، چه حرفی برای دفاع از خودتون دارید؟

ارتانس: ولی...من هیچی ندزدیدم... من آدم شریفی هستم... من هیچ پولی...

فستو در حالیکه به سمت ماری می گردد: وکیل مدافع سخن می گوید.

ماری: مقام وکالت به دفاع از مجرم خواهد پرداخت.

ارتانس: چطور؟ مجرم؟!!!

فستو: اجازه بدید وکیلتون صحبت کنه خانوم، این تنها شانس شماست.

ماری: بله خانوم، اجازه بدین من حرفم رو بزنم، ازتون دفاع کنم، این شغل منه که می تونه جان شما رو نجات بده.

ارتانس: جانم!

ماری: بله خانوم غزیز، اوضاع خیلی خراب تر از این حرفهاست... باید باور کنید، و من باید اعتراف کنم که...

ارتانس: چی؟

ماری: باید اعتراف کنم که تا حدی نا امید کننده اس.

ارتانس: اعتراض دارم! این خانوم از من دفاع نمی کنه!

فستو: چطور جرأت می کنید از وکیل خصوصیتون شکایت کنید!

ماری: با تمام این تفاسیر می تونم صحبتهام رو از سر بگیرم؟

فستو: بله، وکیل مدافع سخن می گوید.

ماری: متشکرم، خوب، سعی می کنم که به خوبی از این موقعیت نا امید کننده دفاع کنم. باید خیلی جدی بود. باید از تمام فنون کارم استفاده کنم ولی قبل از هر چیزی، کلمات مهم اند. بله کلماتی که...

ارتانس:

صبر کنید، این یه شوخی؟ نمی فهمم... دارید شوخی می کنید؟ شما...

فستو: خانم این یه بازی نیست. رأی دادگاه به زودی اعلام خواهد شد.

ارتانس: خوب دیگه من برمی گردم خونم چونکه بازی تمومه...

(ارتانس بر می خیزد. صدای طبل به گوش می رسد، او دوباره به جایش می نشیند، خیلی مضطرب. فستو و ماری بلند می شوند، فستو نامه ای ازجیبش بیرون می آورد و به سمت ماری دراز می کند. ماری پاکت را باز می کند و کاغذ را به فستو می دهد.)

فستو: مجازات: مصادره تمام اموال شما

ارتانس: تمام اموالم؟!

فستو: مصادره تمام اموال شما و ....

ارتانس: شما دیوانه اید.

فستو: شما متوجه نیستید خانم. این یک کمدی نیست. شما در دادگاه هستید در مقابل مردم. تمام افراد پشت سرتون رو ببینید. (به تماشاگران اشاره می کند) منشی های دادگاه، وکلای مدافع، هیئت منصفه و... انجا: قضات- همه اینجا هستند و در مورد شما در روح و وجدان خود قضاوت کردند. اینها معرف جامعه هستند. جامعه والا! ببینیدشون! ایشان برای شما قضاوت کردند : مجرم! شما مجرم شناخته شدید!

ارتانس در حالیکه به سالن نگاه می کند: نه، غیر ممکنه! من هیچ کار بدی نکردم.

فستو: باید تاوان داد.

ماری: باید تاوان داد.

ارتانس: ولی آخه نمی شه... من... آخه من مجرم نیستم.

فستو: شما رأی دادگاه رو رد می کنید؟!

ارتانس: چونکه هیچ کار بدی نکردم!

فستو: در اینصورت، هیچ راهی نمی بینم، مگر...

ماری: می تونیم یه شانس دیگه بهش بدیم؟

فستو: نه لیاقتشو نداره.

فستو: باید ببریدش خانم.

ماری: بسیار خوب، من اینکار رو انجام میدم.

ارتانس: منو ببرید؟ کجا؟

ماری: بیائید با من.

( هر دو زن خارج می شوند. فستو لباس قضاوت را عوض می کند و صندلی ها را به حالت اول بر می گرداند. از داخل راهرو صدای جیغ به گوش می رسد. در حالیکه فستو صحبت می کند نور به آرامی کم می شود و با آخرین کلمات فستو، سالن تاریک می شود.)

فستو: خیلی خوب تموم شد. کارمون به خوبی انجام شد. با سرعت. خیلی خوب. فقط یه صدای آروم. حالا می تونیم دیوارها رو خراب کنیم. اتاق رو بزرگتر کنیم. فضای بیشتری خواهیم داشت وسایل بذاریم، مبل کنیم و پول، پول بیشتر، پول بیشتر، تا اینکه... تا اینکه... پول بیشتر... تا اینکه...





Pierre-Yves Millot














statistique