بخش اول
دکور: یک میز، یک قفسه فلزی، یک صندلی بزرگ پشت میز، دو صندلی جلوی آن.
فستو برای استخدام وارد اتاق می شود و ماری نقش مصاحبه گر را بازی میکند.
گاهی صدایی آرام از پشت راهرو به گوش می رسد. ماری به نقطه نامعلومی چشم دوخته است. در می زنند.
ماری : بله؟ بفرمائید تو! شما شماره 35 هستید، اينطور نيست؟
فستو : بله. سلام خانم. یکمی زود رسیدم...
- نه، نه، به موقع اومدید. بفرمائید بنشینید.
- اینجا؟
- اینجا، یا اونجا فرقی نداره
- خوب... من اول اینجا می نشینم.
- خوب، گوشم با شماست.
- ا... راجع به چی؟
- خودتون رو معرفی کنید!
- آه ! حتمأ ! فستو، 30 ساله، سینوزیت مزمن دارم، ولی نمی دونم باید به شما بگم یا نه خوب، من غالبأ فین فین می کنم، می دونید! اون حرکت می کنه، از سوراخهای دماغم جاری می شه و اگر فین نکنم...ولی نه همیشه... خوب باید بگم که مزمنه دیگه. خوب، گاهی دماغم کیپه، گاهی نیست. مثلأ امروز سینوسهام فوق العاده هستند، فوق العاده! مثل چی دارن کار می کنن..
- شما مشکل تنفسی دارید؟
- آه نه ! ازون لحاظ به شما اطمینان می دم، تنفسی نیست، مشکل تنفسی نیست فقط مربوط به سینوسه، من اینو گفتم برای معرفی خودم... مهم نیست...
- ادامه بدید !
- ادامه بدم ؟ بله حتمأ. کمرمم هست. کمرم یه کم ضعیفه ، یه کم بی تعادلی...
- شما تعادل ندارید ؟!
- چرا ! حتمأ ! خوب به قول معروف... چه جوری بگم... خم می شم ! آره همینه، یه کمی خمیده می شم. خوب می دونید انحراف ستون فقرات، داستان قدیمی داره... در مورد من پای راستمه.
- پای راست ؟!
- بله پای راستم یه کمی درازتره.(سکوت) و در واقع پای راستم یه کمی درازتره، همینطور، نه خیلی زیاد، اندازه یه کف دست. خوب، در واقع کفش چپم منو اذیت می کنه، می فهمید؟ بیاید ببینید (او کفش چپش را بیرون می آورد به ماری نشان می دهد).
- بسه آقا تموم شد ؟ (خیلی عصبانی)
- ا... نه، در واقع نه، هنوز خیلی چیزا برای گفتن دارم ، خوب می دونید من نمی دونستم که این مصاحبه اینجوریه، فکر می کردم که فقط یک گفتگويه سئوال و جوابِ ، خوب اینطوری هم اذیت نشدم. به جز... چی باید براتون تعریف کنم ؟ (سکوت... و ناگهان چیزی به ذهنش می رسد) من جعبه نخود فرنگی جمع می کنم ! تا حالا 535 مدل مختلف جمع کردم. خوب شاید باید از شخصیت خودم براتون بگم نه ؟ در واقع من یه شخصیتی دارم که... آخرشه ! و به علاوه فوق العاده پاکه، می فهمید ؟ فکر می کنم که در واقع اینو از مادر بزرگ پدری ام به ارث بردم، زنی باوقار و خیلی محترم... بیشتر هم می تونم بگم ولی خوب شاید لازم نباشه نه؟ خیلی چیزا هست که می تونم انجام بدم خیلی چیزا !
- به طور مثال؟
- مثلأ ؟ خوب... خوب... (جستجو می کند) اینهاش ! ببینید! (او می ایستد و شروع به چرخاندن شصت های خود می کند) ببینید... از این طرف... آه آه... دقت کنید که اثر این کار در جهت های مختلف فرق می کنه... (سکوت، دوباره می نشیند). شاید باید سند و مدرک می آوردم. آره باید این چیزا رو می آوردم : عکس هام، نامه هام، کاغذ های اداری... آها ! صبر کنید... (کیف پولش را در می آورد و درونش را جستجو می کند). بفرمائید : این کارت ویزیت رو نگاه کنید ! اوه خیلی وقته که کیفم داره اونو یدک می کشه... دیدنش ؟... (کارت را به سمت ماری می برد) این كار هر کسی نیست ها ! ما تو دبیرستان تو یه کلاس بودیم، یه روز همدیگرو دیدیم. فکر کنم ده سال پیش بود، و اون کارتشو داد به من... این کارت مردی معروف و مشهور در آینده است، حتمأ !... ولی منم کسی هستم که یه روز از این کارتا داشته باشم. نیگا كن! خیلی چیزای دیگه هم دارم... خوبه، بسه دیگه... بسه دیگه... (فریاد می کشد) پیدا کردم ! (حالت قبلی خود را در نگاه سرد ماری بدست می آورد) فوق العاده اس، چطور تونست دوباره... با... بالاخره... عجیبه... وقتی دوباره بهش فکر می کنم... دیگه چی هست؟... کاغذ هام، کارت شناسایی م با عکسم... آره، تاریخش مربوط به ... ده سال پیش... ولی...
- پول دارید ؟
- چی ؟
- تو اون كيفت، پول دارید ؟
- آره...باید داشته باشم...
- چقدر ؟
- خوب... ایناهاش... من...
- سریع بدینش به من ! (پول را می گیرد) ادامه بدید...
- ولی...
- ادامه بدید! منتظر چی هستید ؟!
- یعنی... پولم... بهم بر می گردونید ؟ (سکوت) خوب، اگه باید ادامه بدم... نمی دونم دیگه چی بگم... شما بگو من چی بگم...
- من بگم که شما چی بگید !!!
- خوب آره.
- یعنی حاضرید هر چیزی که من می خوام بگید ؟
- آره.
- قسم بخور!
- قسم می خورم
- یه بار دیگه
- قسم می خورم
- از کجا بدونم که روی قولتان صادقید؟
- خانم! من صادقم ! سوگند یاد می کنم ! سوگند یاد می کنم که صادقم ! سوگند یاد می کنم که آنچه را فکر می کنم بگویم! سوگند یاد می کنم آنچه را بر زبان آوردم انجام خواهم داد ! سوگند یاد می کنم ! باز هم سوگند یاد می کنم ! آنچه شما از من بخواهید انجام خواهم داد ! سوگند یاد می کنم...
- چهار دست و پا بشید !
- چی ؟
- چهار دست و پا بشید !
- ولی من... (در نهایت به صورت چهار دست و پا در می آید)
- شما چهار دست و پا به دور صندلی خواهید گشت !
- ولی...
- یالا !
(او به دور صندلی چهار دست و پا می گردد.)
- خوبه، حالا در جهت مخالف.آها حالا در جهت مخالف... به جهت عقربه های ساعت... برعکس... عقربه های ساعت... برعکس... (او انجام می دهد) یالا ! سریعتر ! ایست ! جهت رو عوض می کنیم ! برو ! برو ! بچرخ !... ایست ! حالا می ایستسم !
(او می ایستد، خسته و کوفته، دوباره به نفس نفس زدن می افتد.)
- خوبه، خیلی خوبه، حرف گوش کن هستید.
- می دونید، من اون کاری رو انجام می دم که ازم می خوان.
- خوبه ، ولی یکم هم باید ............ مسائل رو تحلیل کنید.
- خوب برای تحلیل گری، هیچ کسی رو بهتر از من نمی تونید پیدا کنید. من می تونم همه چیز رو تحلیل کنم، حتی گاهی اوقات تحلیل های خودم رو هم تحلیل می کنم. می بینید تا کجا میشه پیش رفت ؟
- تا کجا ؟
- تا کجا ؟! ... خوب ... تا خیلی دور ... تا خیلی خیلی دور...
- خوب در مورد ابتکار عمل چطور ؟
- خوب، در این مورد، بهتر از من نمی تونید پیدا کنید... چون برای ابتکار عمل... خوب برای ابتکار عمل...
- به طور مثال ؟
- مثلأ ؟ شما یه نمونه از ابتکار عملی را که من به خرج دادم رو می خواید بدونید ... این آخر یا... آهان ! همین دیروز بود، داشتم قهوه می خوردم- دیروز صبح- خوب، من قهوه می خوردم، یه دونه قهوه خوردم، یه ابتکار عملي كه به خرج دادم همینه ! میبینید که ابتکار عمل دارم!
- این چه ابتکار عملی بود ؟
- شما می خواید که دقیقأ ابتکار عمل خودمو بگم ؟ خوب، داشتم قهوه می خوردم و تکیه داده بودم به پیشخون.
- به پیشخون ؟
- آره به پیشخون، تازه روزنامه هم می خوندم، همزمان... همزمان که به پیشخون تکیه داده بودم... قهوه می خوردم و روزنامه می خوندم.
- روزنامه ؟
- آره، روزنامه، بعدش، در همون حين قهوه هم می خوردم، روزنامه هم می خوندم، با رئیس هم حرف می زدم. حرف از هر چیزی بود. می دونی، یه کم ورزش، یه کم سیاست، اون بیشتر راستیه، من بیشتر چپی، یه کم حرفمون شد، خوب محض خاطر اينكه زمان بگذره...
- زمان ؟
- آره، چونکه صبح، باید حسابی گفتگو کرد، آخرشم، می دونید، حقيقت مطلب اينه كه وقتی راجع به سیاست تو یه قهوه خونه حرف می زنیم...
- تو قهوه خونه ؟
- و بالاخره، ولی نمی دونم باید همشو بگم یا نه... بالاخره، می خوام بگم... شاید نباید از این موضوع چیزی بگم... (سکوت طولانی) شاید باید از یه چیز دیگه باهاتون حرف بزنم... (سکوت طولانی) درباره... (سکوت طولانی)
- ... رابطتون با دیگران چطوره ؟
- رابطه ؟ با دیگران ؟ خیلی خوبه ! رابطه هام با دیگران محشره، با اینا، با اونا، با همه اینوریا، اونوریا...
- لباسهاتون رو دربیارید !
- چی ؟ لخت شم ! ولی...
- لباسهاتون رو در بیارید !
- خوب، ببینید... اگر شما می خواید...
(لباسهایش را در می آورد. ماری به سمت قفسه می رود و پیژامه ای قهوه ای بیرون می آورد.)
- این رو بپوشید !
- این رو باید بپوشم ؟به چشم... هر چي شما بگيد...
- چه احساسی دارید ؟
- کاملأ عجیبه... هر کاری که می گید من باید انجام بدم عجیبه...
- اینو عجیب می دونید ؟
- نه، نه... نمی خواستم اینو بگم... ولی خوب انتظار نداشتم که... ولی راستش چرا که نه... ولی خوب... لباس عوض کردن، با اين وضع!
- این لباسیه که در بردارنده یک اسمه
- عجب!!!
- این لباس آدمهای حقیره
- هان !!!
- این ها رو به آدمهای مثل شما می دن، آدمهای حقیر، نا چیز، شما حقیرید. می فهمید ؟ شما از اون دسته آدمهایی هستید که به هیچ چيز نمی ارزید، آدمهایی که حتی وجودشون شرافت جامعه رو لکه دار می کنه، انگلهایی که هیچ کاری بلد نیستند، با حماقتهایی که راه همه رو سد می کنه... ما هیچی برای پیشنهاد به شما نداریم، هیچ ! برای آدمهای حقیر هیچی نداريم! ناچیز ! پست! نادان، انگل ! انگل ! آره انگلی !تو همینقدر ارزش داری (ماری به او نزدیک می شود و چوبی بر سر او می گذارد و به سمت زمین فشارش می دهد، او آرام آرام به زمین فرو می رود.) برو انگل، برگرد زیر خاک، برگرد زیر خاک که دیگه نبینمت، گمشو، گمشو به نفع همه گمشو، برو تو لجنی که مثل خودته...
(ماری او را زیر پا له می کند، او کاملأ محو می شود، ماری بر سر میز خود برمی گردد و پرونده او را پاره می کند و به سطل زباله می اندازد.)
بخش دوم
همان دکور. نقشها جا به جا شده است. در می زنند، فستو در را باز می کند و ماری را به داخل می پذیرد. مانند قسمت اول، صدایی از راهرو به گوش می رسد.
ماری : سلام آقا
فستو : سلام، بفرمائید بنشینید، خوب گوشم با شماست.
(هر دو می نشینند)
- باید خودم رو معرفی کنم؟
- بله، کمی از خودتون بگید.
- حقیقتأ من عادت ندارم زیاد از خودم بگم ولی خوب، می تونم سعی کنم، از چی شروع کنم... حالا که شما اصرار می کنید باید بگم که اولین کتابم رو 12 سالگی نوشتم.
- شما نویسنده هستید؟
- نه، اصلأ. من ریاضی دان هستم. کتابهای ریاضی می نویسم برای ریاضیدانها. کتاب اول اسمش بود : "چرا ریاضی؟" دومی "چطور ریاضی؟" سومی "ریاضی با چه کسی" حالا همشو نمی خوام براتون تعریف کنم ولی توجه کنید که همشون راجع به ریاضی هستند. کتاب بعدی اسمش هست: "ریاضی برای مردها و ریاضی برای زنها"... از ریاضی خیلی چیزا برای نوشتن و گفتن هست. این یک موضوع تمام نشدنیه. واينكه من یک ریاضیدان هستم خیلی بهم میاد.
- ریاضیدان! خوب اینجا چیکار می کنید؟ ما ریاضیدان لازم نداریم، حقیقتأ ما از ریاضی متنفریم! ﮬ ﮬ چیزی که عمرأ ازش سر در نمیاریم، ﮬ ریاضی! راستی اصلأ چیزی داره که بخواهیم بفهمیم؟! این همه عدد، نشانه، علامت، این زبان...ﮬ ﮬ
- من می تونم برم اگر که...
- به همین زودی می خوایید برید؟!
- خوب وقتی...
- همین که اومدید می خواهید برید؟
- آخه من...
- بی خیال! بهش فکر نکنید! ب ﮬ ش فکر نکنید، پاشید بایستید یکمی ببینمتون...
(ماری با خجالت زیاد بلند می شود)
- اینطوری؟
- راحت نیستید؟! برای یه ریاضیدان نبايد كه... بچرخید، بچرخید دور صندلی...
- (ماری انجام می دهد)
- اوه، اوه، اوه، دوباره بچرخید... اوهوم! حالا، در جهت مخالف، به به! اینطوری بهتره، باید یه کارهایی کرد، ولی چه كاري اونش رو نمی دونم! چی کار می تونیم بکنیم؟! یه کمی سخته... می تونید دوباره بنشینید. (عوض کردن موضوع) شما فامیل هستید؟
- فامیل؟ نمی فهمم.
- می خوام بگم که فامیل هستید؟
- فامیل کی؟
- خوب! سئوال من دقیقأ همینه
- من معنی سئوال تون رو اصلأ نمی فهمم.
- وای! کسالت آوره! اگه ما همدیگرو نفهمیم فکر نمی کنم که بتونیم...
- آها می تونم از خانواده ام حرف بزنم...
- یعنی می خواهید شجره نامتون رو بگید؟
- نمی دونم
- ok ، خوبه بگید، بگید شجره نامتون رو
- دوتا برادر دارم. برادر شماره 1 و شماره2 و سه تا هم خواهر، خواهر 1، خواهر2، و خواهر4
- چرا یهو 4؟
- خودم خواهر شماره 3 هستم. خواهرهای1و2 بزرگتر و خواهر4 کوچکترس. خواهر و برادرام همگی ریاضیدان هستند. پدر و مادرم هم همینطور، همینطور پدربزرگ و مادربزرگم. من فکر می کنم که همیشه فامیلمون ریاضیدان بودن، از پدر تا پسر، از مادر تا دختر، نسل به نسل، اووووه...
- چطور می تونید مطمئن باشید؟
- من اینو ثابت کردم. وقتی چیزرو ثابت می کنم ازش مطمئنم. اگر دوست دارید می تونم به شما هم دلیل و مدرک رو نشون بدم...نه؟ باشه، ولی بدونید که اسناد پوچی هستند. مثلأ همین اواخر يكي ازبابا بزرگام عددهای مختلط رو اختراع کرد. ما که از هیچی نمی تونیم چیزی بوجود بیاریم ها؟ نه؟ نه؟
- اعداد مختلط؟
- بله، ما اونا رو اعداد مختلط یا اعداد تخیلی اسم گذاری می کنیم. اینا اعدادی هستند که در واقعیت وجود ندارن ولی با این وجود خیلی برامون ضروری هستند.
- چرا؟
- بدون اونا ما از دست خواهیم رفت.
- ولی ما میلیونها سال بدون اونا زندگی کردیم!
- هنوز از خودم می پرسم که چطوری؟ حقیقتأ اینو از خودم می پرسم یعنی بدون اونا زندگی کردیم ولی خیلی بد! خیلی خیلی بد...
- شاید. از بحث منحرف نشید، از خودتون برام بگید، منحصرأ از خودتون.
- چی بگم دیگه؟
- خوب...! اون چیزی که هستید رو برام بگید.
- من یه سری مولکولم، یه گروه اتم، توده ای از ماده، آره همینه، توده ای از ماده
- توده!
- آره، از ماده
- ولی... روحتون؟
- روح من توی این ماده است.
- پس باید یه کارایی کرد. چون اگر نتونیم به روح دست پیدا کنیم... می تونیم به روحتون برسیم؟
- روح منو می خوایید چیکار؟ به من نگفتین که اینجا روح استخدام می کنن.
- بهتون بد اطلاعات دادن، گاهی اینطوری میشه، خبرا بد می رسه، همدیگرو درک نمی کنیم و گذشته از حرف های نگفته، سوء تفاهمِ (او به سمت ماری میرود، ناگاه به خود ميآيد ) خوب! حالا اون چیزی که تو روحتون هست رو بگید!!! چونکه... حواستون رو جمع کنید (با تهدید) اگر به من نگید، اونوقت یه راههایی پیدا می کنم که به حرفتون بیارم! چیکار می کنید؟ می خواهید برید؟
- ترجیح میدم که برم. (او به سمت در میرود، سعی می کند در را بازکند، ولی در باز نمی شود)
- در قفله؟
- در قفله؟ چه حرفی می زنید ها، شما آخرین نفر اومدید تو. صبر کنید الان بازش می کنم. (به سمت در می رود و سعی بی حاصلی برای باز کردن در می کند) شرمنده! در قفله (بر می گردد و می نشیند)
- نمی تونید بازش کنید؟
- نه، در هر صورت کارمون هنوز تموم نشده که، کجا بودیم؟
- نمی فهمم، چرا ولم نمی کنید که برم بیرون؟!
- در قفله! می گید چکار کنم خانم؟
- باز کنید این درو، درو باز کنید، باز کنید، باز کنید...
- به عنوان یک ریاضیدان شرم و حیاتون کمه. (با بازی کلمات می خندد) ها! ها! ها!... ریاضیدان بی حیا! ها ها ها... این یکی خیلی خوبه! نه؟ ها ها ها...
(ماری به یکباره آرام می گیرد و سر جایش می نشیند)
- از بخت ياريمون بالاخره شما رو آرام و مهربان می بینم، همانطور که باید باشید! می دونید، قیافه گرفتن و عصبانیت اصلأ بهتون نمی یاد. شما رو اینجوری بیشتر می پسندم. خوب می رم که پرونده تون رو در بیارم
- پرونده مربوط به منه؟
- بله، ولی یه چیزی کم داره!
- خیلی معذرت می خوام. چی کم داره؟
- تولد! تولد رو کم داره
- تولد؟! کدوم تولد؟
- تولدِ خودتون دیگه بابا. هیچ حرفی از تولدتون نمی زنید... خوب خیلی مهمه، خیلی... ولی یک کلمه هم ازش حرف نمی زنید، وای وای باور نکرد نیه! باور نکردنی!
- ولی نمی دونم راجع بهش چی می تونم بگم... خیلی زود گذشت. اومدیم بیرون...روز رو دیدم وتموم شد... به دنیا اومدم.
- خوب، اين همه گفتني داشتيد كه نمی خواستید راجع بهش حرف بزنید؟! ( به پرونده اشاره می کند) این یه نشانه اس...
- نشانه بدی هست؟
- انتظار دارید چی بگم بهتون؟!... شما هیچ حرفی از تولدتون نمی زنید، نمی دونم. خوب، ببینم که ... بعدش چی...
- بعدش؟
- بعد از تولد...
- بعد از تولد اینکه به دنیا اومدم، زندگی کردم...
- بله خوب... و بعد... (به پرونده اشاره می کند) همه چیز گفته شد و ... آها! ریاضی! ریاضی! (به تمسخر) خیلی جالبه... ما نیاز فوق العاده ای به ریاضی و ریاضیدان در جامعه داریم... ریاضی خیلی مهمه... کار آمده!
- قشنگه
- قشنگه؟ زیباست... خوشگله... مثل گلهای نيلوفر... مثل غروب آفتاب مثل غزال های آفریقا... مثل رقصهای جزاير بالي ...اينست رياضي دان
( درحالیکه به طرف صندلی ماری می رود پایش گیر می کند و به زمین می افتد، ماری نگران به سمت او می رود، ناگهان در می زنند.)
بخش سوم
(فستو روی زمین افتاده و پای خود را از شدت درد می مالد. در می زنند.)
ماری: کیه؟
فستو: من چه می دونم می خوای کی باشه؟
(همچنان در می زنند.) من برم باز کنم؟
ماری: یعنی کی می تونه باشه؟
فستو: می بینیم.
( ورود ارتانس ارمون)
ارتانس: یه صدایی شنیدم... اومدم ببینم... ( به فستو...) شما افتادین... یکی از صداها همین بود! من همین بغل هستم، می دونید... به خودم گفتم که شاید اتفاق بدی افتاده باشه. می بینید اینکه میگن دیگه آدما به فکر دیگران نیستن، درست نیست، من صدای شما رو شنیدم و به خودم گفتم یه چیزی شده... شاید یه اتفاق ناگوار باشه، یه تصادف... پس شما بودی که افتادی زمین؟ (می خواهد به فستو برای بر خاستن کمک کند ولی فستو دست او را رد می کند و به تنهایی بر می خیزد.) آره! اونقدرا هم مهم به نظر نمی رسه... می دونید، من یه زنم پس می دونم چی مهمه، چی مهم نیست، چون زندگی طولانی رو پشت سر گذاشتم، خیلی وقت صرف دیدن چیزهای مهم و چیزهای بی اهمیت کردم و در نهایت می تونم به شما بگم که خیلی چیزهای بی اهمیت وجود داره، و چیزهایی که مهم اند یکی یا دوتا هستند شايدم اصلأ وجود ندارند...( وانمود می کند که منتظر جواب است و دوباره حرف را از سر می گیرد) من کنار شما زندگی می کنم، فکر نمی کنم شما منو بشناسید ولی من شما رو می شناسم. می دونید، خوب یه راهرو بیشتر نیست که... البته اونقدرها هم فضول نیستم ها ولی باید به دیگران خوب توجه کرد چونکه اگر ما به هم توجه نکنیم، پس به چی توجه کنیم؟ حرف می زنم شما اذیت می شید؟ نه؟ می دونید حس عجیبیه و قتی بعد از مدتها که همش با خودم حرف زدم حالا با یه نفر دیگه صحبت کنم... حالا خیلی چیزهای مهمی هم نمی خوام بگم ها ولی.... آخه، می دونم، اون چیزی که اینروزها هست اینه که... باید حسابی مشغول شد... دیگه اینکه، این روزها بیکاری بیداد می کنه، هان! همه این آدما که هیچ کاری ندارن، و این همه جوون! آه، وقتی من جوون بودم، اینطوری نبود! درس نمی خوندیم ولی کار داشتیم. کار واقعی!
(فستو گاهی با ماری پچ پچ می کند ولی چیزی شنیده نمی شود. ارتانس به حرفش ادامه می دهد) (صحنه تاریک می شود و فقط یک نور موضعی به ارتانس می تابد)
ارتانس: آه! اینطوریاس که نمی شه به راحتی مشغول شد، باید فهمید که چکار کرد و اینه که سخته، به علاوه، تو روزگار ما، کلی آدم هست که بیکارن. آه! تو روزگارراحتی زندگی نمی کنیم! باید بهتون بگم که، من اون روزها رو دیدم، ما تلويزیون نداشتیم ولی کار داشتیم، نه کاری که تو اداره و دفتر هست، نه کاری که باید بشینی سرجات و زل بزنی به سقف، چونکه اینا کار نیست. من از کار واقعی حرف می زنم، کاری که آدمو خسته کنه، کاری که سختی داره. این روزها فرق داره. همه آدما دیوونه شدن، خوب طبیعی، هیچ کاری ندارن انجام بدن، این عقلشون رو از کار می اندازه. من اینو خوب می دونم، چون از زمان مرگ شوهرم، هیچ کاری نمی کنم. قبلأ دیوانه وار کار می کردم، کار! ولی الان هیچ. منتظرم! گذشتن دقیقه ها رو می بینم...
(فستو و ماری لباسشان را عوض کرده و لباس قاضی و وکیل به تن کرده اند. فستو پشت میز قرار می گیرد، ناگهان با صدای رعد صحنه روشن می شود. ارتانس به خود می آید.)
ارتانس: اینجا چه خبره؟ چی کار می کنید؟
فستو: متهم، قیام کنید!
ارتانس: ولی من...
فستو: متهم! قیام کنید!
ماری: سریعتر باید بلند شید، نگران نباشید، آنچه كه از شما می خوان انجام بدید.
(ارتانس بر می خیزد)
فستو: نام، نام خانوداگی، تاریخ تولد.
ارتانس: وای آدم فکر می کنه اینجا دادگاهه... ارتانس ارمون، متولی 15 آوریل 1910 ، نه... 1912. نمی دونم، دو سال اینور اونور... صبر کنید، داره یادم می یاد، 1912. سال بازیهای المپیک، المپیک خیلی قشنگه همه جوونهایی که میدون به اینور... به اونور
فستو: شغل
ارتانس: باز نشسته
فستو: بازنشسته چی؟
ارتانس: ا... من از دوازده سالگی کار کردم، می دونید دوره ي ما مثل شما نبود
فستو: من از شما نخواستم که زندگیتون رو تعریف کنید.
ارتانس: ولی من...
فستو: سکوت! خودم دادخواست رو خواهم خواند.
ارتانس: آه نه! ببخشید اینطور نیست که همیشه...
فستو: سکوت، خانم ارتانس ارمون، متولد 15 آوریل 1912، بازنشسته، ساکن... حتی اینجا! شما متهم به سرقت هستید.
ارتانس: سرقت؟!!
فستو: سرقت های زنجیره ای از پيش تعيين شده، سرقت... سرقت...
ارتانس: ولی من هیچوقت، هیچکس رو ندزدیدم.
فستو: جامعه!
ارتانس: جامعه! ولی آخه ، کدوم جامعه؟
فستو: جامعه! جامعه ای که همگی به اون تعلق داریم، جامعه مردان و زنان! جامعه ای که به سرقت بردید، جامعه ای که بی شرمانه از آن استفاده کردید، که زندگی مرفه خودتون رو بگذرونید. شما متهم به سرقت هستید.
ارتانس: ولی ، آخه من هیچی ندزدیدم!
فستو: پول! پول! از پولهای انباشته شده، پولی به شما داده شد، بی شرمانه اون رو استفاده کردید! چه فکری می کنید؟! فکر می کنید این پول از آسمون اومده بود؟ نه، این پول جیب دیگران بود. پول فقرا! آیا اینکار دزدی نیست؟
ارتانس: ولی من تمام عمرم کار کردم...
فستو: خوب، نتیجه؟ فکر می کنید که این کفایت می کنه؟ چون تمام عمرتون کار کردید، لایق چیزی هستید؟ شاید یک مدال؟! مدال کار؟! عالیه، مدال کار! برده ها چطور؟ فکر می کنید به برده ها مدال کار میدادند؟ نه خیر، ضربه های شلاق، تا اینکه نابود بشن! مثل حیوون ها! بنابراین شما مجرم هستید. مجرم سرقتهای از پيش تعيين شده بله، چه حرفی برای دفاع از خودتون دارید؟
ارتانس: ولی...من هیچی ندزدیدم... من آدم شریفی هستم... من هیچ پولی...
فستو در حالیکه به سمت ماری می گردد: وکیل مدافع سخن می گوید.
ماری: مقام وکالت به دفاع از مجرم خواهد پرداخت.
ارتانس: چطور؟ مجرم؟!!!
فستو: اجازه بدید وکیلتون صحبت کنه خانوم، این تنها شانس شماست.
ماری: بله خانوم، اجازه بدین من حرفم رو بزنم، ازتون دفاع کنم، این شغل منه که می تونه جان شما رو نجات بده.
ارتانس: جانم!
ماری: بله خانوم غزیز، اوضاع خیلی خراب تر از این حرفهاست... باید باور کنید، و من باید اعتراف کنم که...
ارتانس: چی؟
ماری: باید اعتراف کنم که تا حدی نا امید کننده اس.
ارتانس: اعتراض دارم! این خانوم از من دفاع نمی کنه!
فستو: چطور جرأت می کنید از وکیل خصوصیتون شکایت کنید!
ماری: با تمام این تفاسیر می تونم صحبتهام رو از سر بگیرم؟
فستو: بله، وکیل مدافع سخن می گوید.
ماری: متشکرم، خوب، سعی می کنم که به خوبی از این موقعیت نا امید کننده دفاع کنم. باید خیلی جدی بود. باید از تمام فنون کارم استفاده کنم ولی قبل از هر چیزی، کلمات مهم اند. بله کلماتی که...
ارتانس:
صبر کنید، این یه شوخی؟ نمی فهمم... دارید شوخی می کنید؟ شما...
فستو: خانم این یه بازی نیست. رأی دادگاه به زودی اعلام خواهد شد.
ارتانس: خوب دیگه من برمی گردم خونم چونکه بازی تمومه...
(ارتانس بر می خیزد. صدای طبل به گوش می رسد، او دوباره به جایش می نشیند، خیلی مضطرب. فستو و ماری بلند می شوند، فستو نامه ای ازجیبش بیرون می آورد و به سمت ماری دراز می کند. ماری پاکت را باز می کند و کاغذ را به فستو می دهد.)
فستو: مجازات: مصادره تمام اموال شما
ارتانس: تمام اموالم؟!
فستو: مصادره تمام اموال شما و ....
ارتانس: شما دیوانه اید.
فستو: شما متوجه نیستید خانم. این یک کمدی نیست. شما در دادگاه هستید در مقابل مردم. تمام افراد پشت سرتون رو ببینید. (به تماشاگران اشاره می کند) منشی های دادگاه، وکلای مدافع، هیئت منصفه و... انجا: قضات- همه اینجا هستند و در مورد شما در روح و وجدان خود قضاوت کردند. اینها معرف جامعه هستند. جامعه والا! ببینیدشون! ایشان برای شما قضاوت کردند : مجرم! شما مجرم شناخته شدید!
ارتانس در حالیکه به سالن نگاه می کند: نه، غیر ممکنه! من هیچ کار بدی نکردم.
فستو: باید تاوان داد.
ماری: باید تاوان داد.
ارتانس: ولی آخه نمی شه... من... آخه من مجرم نیستم.
فستو: شما رأی دادگاه رو رد می کنید؟!
ارتانس: چونکه هیچ کار بدی نکردم!
فستو: در اینصورت، هیچ راهی نمی بینم، مگر...
ماری: می تونیم یه شانس دیگه بهش بدیم؟
فستو: نه لیاقتشو نداره.
فستو: باید ببریدش خانم.
ماری: بسیار خوب، من اینکار رو انجام میدم.
ارتانس: منو ببرید؟ کجا؟
ماری: بیائید با من.
( هر دو زن خارج می شوند. فستو لباس قضاوت را عوض می کند و صندلی ها را به حالت اول بر می گرداند. از داخل راهرو صدای جیغ به گوش می رسد. در حالیکه فستو صحبت می کند نور به آرامی کم می شود و با آخرین کلمات فستو، سالن تاریک می شود.)
فستو: خیلی خوب تموم شد. کارمون به خوبی انجام شد. با سرعت. خیلی خوب. فقط یه صدای آروم. حالا می تونیم دیوارها رو خراب کنیم. اتاق رو بزرگتر کنیم. فضای بیشتری خواهیم داشت وسایل بذاریم، مبل کنیم و پول، پول بیشتر، پول بیشتر، تا اینکه... تا اینکه... پول بیشتر... تا اینکه...
Pierre-Yves Millot